شبي پروانه‌اي با شمع شد جفت

شاعر : اوحدي مراغه اي

چو آتش در فتادش خويش را گفتشبي پروانه‌اي با شمع شد جفت
بنه گردن، که پيش دوست ميريکه: پيش از تجربت چون دوست گيري
کزيشان نيز ما را رنج بودستسخن در دوستداري آزمودست
که چون در پاي افتم دست گيرددل من زان کسي ياري پذيرد
که گر کاري فتد آيد به کاريدرين منزل نبيني دوستداري
که اندر دوستي يک هفته پايدچنين‌ها دوستي را خود نشايد